روزي که ناآگاهانه به لبخندهاي «ناصر» جواب دادم نمي فهميدم که دستي دستي خودم را دارم در چه گردابي گرفتار مي کنم! آن موقع سال آخر دبيرستان بودم و «ناصر» را هر روز در راه مدرسه مي ديدم.
او به من اظهار عشق و علاقه مي کرد و ارتباط ما در حد نامه و تلفن يک سال طول کشيد تا اين که در بحبوحه کنکور ناصر به اتفاق خانواده اش به خواستگاري ام آمد اما پدر و مادرم با ازدواج ما به شدت مخالفت کردند.
پدرم مي گفت نمي دانم جواني که هنوز به سربازي نرفته با کدام عقل مي خواهد زن بگيرد! با اين وضعيت ارتباط من و ناصر قطع شد و پس از گذشت چند ماه پسر يکي از آشنايان که از هر نظر موقعيت مناسبي براي ازدواج داشت به خواستگاري ام آمد.
من با رضايت پدر و مادرم به سعيد جواب مثبت دادم و ما با هم نامزد شديم، ولي ناصر دست بردار نبود او مدام برايم مزاحمت ايجاد مي کرد و با تهديد مي گفت که انتقام مي گيرم. از اين بابت خيلي ناراحت بودم و افسوس مي خوردم که چرا حالا که شرايط خوبي براي زندگي و ساختن آينده ام به دست آورده ام بايد آتش اشتباهات گذشته ام مرا بسوزاند.
از طرفي مي ترسيدم که مبادا سعيد از قضيه بويي ببرد. مدتي گذشت و هر روز که نامزدم مي آمد تا با هم به بيرون برويم ميمردم و زنده مي شدم . نگاه هاي غضب آلود ناصر عذابم مي داد حتي او يک روز جلو آمد و به شوهرم سلام کرد. رنگ صورتم پريد.
ناصر پرسيد ببخشيد ساعت چند است؟ سعيد هم جوابش را داد و ما به راه خودمان ادامه داديم. هنوز در فکر بودم که موضوع را با پدر و مادرم مطرح کنم که يک روز توي کوچه ناصر به اتفاق دوستش سد راهم شدند و با تهديد چاقو و توسل به زور مرا سوار ماشين کردند. آنها سرم را زير صندلي گرفتند و پس از طي مسافتي خودرو جلوي يک ساختمان توقف کرد.در آن لحظه به محض اين که دوست ناصر پياده شد تا در خانه را بازکند از خودرو پياده شدم و پا به فرار گذاشتم.
من خودم را از دست آن دو جوان شيطان صفت نجات دادم و از همان جا به کلانتري ميدان جهاد مشهد آمده ام تا راهنمايي بگيرم اگر چه هنوز هم مي ترسم که شوهرم از رابطه قبلي ام با ناصر مطلع شود چون فکر مي کنم زندگي را از دست خواهم داد! در پايان تنها توصيه اي که به دختران هم سن و سال خودم دارم اين است که مراقب باشند و فريب دوستي هاي خياباني را نخورند; به خاطر اين که عاقبت خوب و خوشي ندارد.